رمان ماکانی آســـــ 𝓐 دلــꨄ︎

آسِ دل با حکم لازمِ دل

پارت ۲۵

رویــــ𖣔ـــــــــا جمعه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۹ 17:26

۳ روز بعد

.....

ماهور: خب نظرتون چیه؟

_بنظر من که ایده ی خوبیه.

شکیبا: آره کار قشنگیه. فقط انتخاب کردین کجا؟

ماهور: آره من همه ی کارای اولیه رو کردم باهاشونم هماهنگ کردم. شما فقط بگین خوبه یا نه.

فرزاد: اینجور که بنظر میاد همه موافقن.

حالا ماهور چی شد این ایده به ذهنت رسید؟

ماهور: هیچی فقط دیدم ما که اینهمه دلمون میخواد کمک کنیم خب بیایم با یه موسسه خیریه هماهنگ کنیم که هم اونا خوشحال شن هم ما.

فرزاد : باشه. خوبه. پس هر کی میخواد سوار شه الان بریم.

همه ی بچه ها قبول کردن خیلی از این ایده ی ماهور خوشم اومد.

دیگه چیزی راجع به نقششون و قضیه ی ماهان و نیما نپرسیدم.

میخواستم خودش اگه مشکلی داشت بیاد پیشم.

خلاصه سوار شدیم و حرکت کردیم سمت آدرسی که ماهور داد.

یه موسسه خیریه وسطای شهر.

پیاده شدیم.

آقایونم وسایل و خوراکی هایی که ماهور آورده بودو آوردن.

جالبه!...

انگار همه چی برنامه ریزی شده بود.

یه ساختمون حدود ۴ طبقه بود.

با نمای قدیمی و آجری .

تابلوی کثیف و با ظاهر قدیمیشم نشون از قدیمی بودن موسسه میداد.

وسایلو دادیم به مستخدم اونجا که گفتن زهره جون صداش کنیم.

زن مهربونی بود با ظاهر مهربون تر.

هممون با هم رفتیم بخش مدیریت و اونجا هم کلی ازمون تشکر کردن بابت کمکهامون.

ما هم توضیح دادیم که پیشنهاد ماهور بود و کلی هم از اون تشکر کردن.

حرفامون که تموم شد رفتیم بالا پیش بچه ها.

چه زندگیای سختی.

لبخند غمگینی زدم.

شاید تنها کسی از تو این جمع که اونارو درک میکنه منم.

منی که از ۹ سالگی بدون پدر و مادر زیر سایه ی سنگین پدربزرگ و فامیلامون بزرگ شدم.

نگه داشتن من شیفتی بود.

همه از بودن با من فرار میکردن.

اون موقعا از خودم بدم میومد .

حس میکردم تنها ترینم.

بچه های اینجا درسته همو دارن ولی خانواده ندارن.

هر چقدرم هر کیم بخواد جای خانوادتو پر کنه خلا نبود اونا تو زندگیت میشه یه باتلاق که اگه بخوای بهش کم محلی کنی آروم آروم میبلعتت، اگرم بخوای دست و پا بزنی که از این باتلاق در بیای سریعتر غرق میشی توش.

از فکر بیرون اومدم وقتی یه دختر کوچولو پرید تو بغلم و دستای کوچیکشو دور پاهام حلقه کرد.

اینقدر ذهنم درگیر شده بود نفهمیدم دور و برم چخبره.

لبخندی زدم و خم شدم جلوش و صورتشو ناز کردم.

دختر نازی بود چشماش رنگی بود.

آبی خوشرنگی بود.

دخترک: سلام خاله. شما چقدر خوشگلین.

_سلام عزیزم. شما که خوشگلتری. اسمت چیه؟

دخترک: مهتاب.

_چه اسم قشنگی. اسم منم گیسوعه.

یکدفعه با دستای کوچولوش بغلم کرد که متعجب شدم ولی بعد لبخندی از لذت روی لبم نشست.

جالبه چه زود با آدم صمیمی میشن.

همینجور با همشون صحبت کردیم و بازی کردیم.

اینقدر سرگرم بودیم که متوجه گذر زمان نبودیم.

.......

اوکی اینم پارت ۲۵ تقدبم به همتون با عشق

هیجان زده شین که جریانات مفصلی در راهه😉

شاید اگه پارتای قبلو بخونین بفهمین جریان چیه...

ولی خب...

امیدوارم دوسش داشته باشین

نظر یادتون نره:)

آمارگیر وبلاگ

درباره وب
آسِ دل به قلم رویا
تاریخ شروع رمان ۹۹/۵/۳
آسِ دل سرگذشتِ چهار خالِ ورق
آخرین پست ها
تاریخچه
دوستان