رمان ماکانی آســـــ 𝓐 دلــꨄ︎

آسِ دل با حکم لازمِ دل

شخصیت جدید(نیما)

رویــــ𖣔ـــــــــا پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۹ 11:54

خب خب خب

سلام عزیزای دلم

اینم از شخصیت تازه واردمون

آقای نیما وزیری

چطوره؟

از الان بگین چه حسی نسبت بهش دارین😂

در ضمن فکر نکنین حواسم نیست نظرات خیلی کمه

بدویین نظر بدین که انرژی بگیرم دیگه...

پارت ۱۸

رویــــ𖣔ـــــــــا شنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۹ 11:1

ماهور

.....

به گیسو نگاه کردم.

خواب خواب بود.

به سمت تختش رفتم و پتوی روشو بالاتر کشیدم.

رو کاغذ برای گیسو یادداشتی گذاشتم که اگه یادش نبود اینو ببینه و نگران نشه.

سوییچ ماشینو برداشتم و در نهایت به سمت آدرس حرکت کردم.

رفتم داخل و به اطراف نگاه کردم و پارسا رو کنار شیشه ی مغازه دیدم.

منو که دید دستشو بالا آورد.

دستمو متقابلا کوتاه بالا بردم و به سمتش رفتم.

 _سلام

 ماهان: سلام.خوبین؟

_خیلی ممنون. شما چطور؟

ماهان: منم خوبم خیلی ممنون.

نگاهی به دور و بر انداختم.ریسه های نوری آفتابی روی سقف تو آفتاب خردادی موقع غروب خیلی با شکوه تر بنظر میرسیدن.

ماهان: خب... چی میل دارین؟

سفارش دادیم و طولی نکشید که قهوه هامونو آوردن.

ماهان: ببخشید اشکال نداره یذره با هم صمیمی تر باشیم؟ یعنی مثلا به اسم صداتون کنم؟

_نه اشکال نداره.

لبخندی زد و گفت: باشه.

_ خب میشه بحثو شروع کنیم؟

ماهان: ببین ماهور اومدم اینجا تا با هم یه سری چیزارو بفهمیم. هممون حق داریم بدونیم چی داره دورمون میگذره.

_میشه از اول برام بگی؟

ماهان: خب... ببین جریان اینه که خانواده ی من و تو خیلی وقت پیش دوست بودن با هم. خیلی صمیمی اینقدر صمیمی که پدرای ما دو تا با هم شریک بودن.

_شریک؟ شریک تو چی؟

ماهان: اینجور که بنظر میاد سر پاساژ. همون پاساژی که تو توش کار میکنی.

_خب اگه ما شریکیم پس چرا من از هیچی خبر ندارم؟

ماهان: مسئله همینه. ببین این مسئله ی شراکت و اینا بر میگرده به ۳۰ سال پیش. اون موقعایی که خانواده من و تو شرایط مالی همسانی داشتن. ولی این دوستی به ظاهر عمیق با یه تلنگر بهم خورد. یه تلنگر از سمت اونی که مثلا میخواست رابطه بین دو دوستو بهتر کنه ولی همه رو بازیچه خودش کرد و به جون هم انداخت.

_تو میدونی اون کیه؟

ماهان: آره... خودش مرده الانم پسرش جا پای اون گذاشته و داره گند کاریای اونو ادامه میده. یکی از مولتی میلیاردرای ایرانه. از همونایی که معلومه پولشو با بدبختی مردم در میاره و اهمیتی به اونا نمیده. ولی یه موسسه ی خیریه داره واسه پولشویی. ما فقط میخوایم بفهمین چرا اون با خانواده ما دوتا سر دشمنی داره. قطعا بخاطر پول نیست.

_ درسته. اسمش چی هست؟

ماهان: نیما وزیری.

…..

اون گفت و گفت و گفت.

از گذشته ای که مثل داستان بود.

از رابطه ای که الان فقط خاکسترش مونده برامون.

اون گفت و من هر لحظه بیشتر میترسیدم.

از الانی که با اون گذشته ی عجیب بالا اومده بود.

با بهتی که نا خواسته هنوزم تو صدام بود گفتم: یعنی واقعا باید وارد این بازی شیم؟

ماهان: اگه میخوای قبول نکن من مجبورت نمیکنم تهدیدتم‌ نمیکنم که اگه همکاری نکنی نمیتونی سهام دار پاساژ بشی.

اگه تو نیای من بازم تمام تلاشمو میکنم که هر کسی به حقش برسه.

با دو دلی بهش نگاه کردم.

چیکار باید بکنم؟

باید وارد یه بازی خطرناک بشم و از زندگی روزانم فاصله بگیرم؟

باید بخاطر خودمون بجنگم؟

چیکار کنم؟...

_نمیدونم... این موضوع راحتی نیست که تصمیم بگیرم و بیام تو کار. من قراره برای یه عمرم تصمیم بگیرم. چون مطمئنا اگه الان بگم باشه وسط راه نمیتونم بگم نه... مگه نه؟

ماهان: درسته. پس تو اگه میخوای بهش فکر کن. هر چقدر خواستی میتونی بهش فکر کنی.

_مرسی.

بعد از اینکه ماهان حساب کرد اومدیم بیرون و ازم پرسید که میتونه منو برسونه یا نه ولی من ترجیح میدادم تنها باشم.

انگار این قضیه زیادی واسم سنگین بود.

باید تنها تو خیابون قدم میزدم.

پس ازش خواستم بره.

اونم که انگار فهمیده بود مشکلم چیه بدون هیچ حرفی رفت.

چرا من از این ماجراها خبر نداشتم؟

چرا تا حالا خانوادم هیچی بهم نگفتن؟

چرا من؟ چرا وسط یه همچین ماجرایی؟

چرا اینقدر خطر؟

من آمادگیشو دارم؟

من قدرت فیزیکی و روحیشو دارم؟

من؟...

از سوالای تو ذهنم کلافه شده بودم.

سرمو بین دستام گرفته بودم و محکم سرمو فشار میدادم.

باید هر چه زودتر این قضایارو به یکی بگم وگرنه ذهنم منفجر میشه.

اینقدر درگیری داشتم با خودم که نفهمیدم کی رسیدم به خونه.

زنگو که زدم گیسو درو برام باز کرد.

رفتم تو و درو بستم.

سرمو که بالا آوردم با نگاه برزخی گیسو روبرو شدم.

.........

خب خب خب...

اینم از پارت ۱۸

امیدوارم دوسش داشته باشین

دیگه میخوایم بریم اوج گیری...

و اندکی هم خبیثانه

اینکه ماهان به ماهور چی گفت رو هم در ادامه میفهمیم.

نظر یادتون نره

 

پارت ۱۷

رویــــ𖣔ـــــــــا پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۹ 9:49

گیسو

……

فردا

……

_یعنی چی؟

فرزاد : یعنی اینکه فردا تولد شهرزاده میخوایم تو کافه براش تولد بگیریم. کجاشو نفهمیدی بگو دوباره بگم.

_کیا دعوتن؟ چند نفر میشیم؟

فرزاد : با شما ها میشیم ۹ نفر. کیا هستنم که میشیم: من، تو، ماهور، علی، شکیبا، شهرزاد، شاهین، با رهامیر.

_چی؟ اونا رم دعوت کردی؟

فرزاد : من بی گناهم. بچه ها اصرار کردن وگرنه منم نمیخواستم بگم بیان..

_هوم. باشه. آدرسو برام بفرست فقط.

فرزاد : باشه. کاری نداری؟

_نه. فعلا.

فرزاد : فعلا.

ماهور: چی میگفت؟

مکالممونو براش تعریف کردم و اونم گفت : واقعا که بی جنبن.

_تازه فهمیدی؟ آخرش اینا رهامیرو فراری میدن از دستمون. بیا بریم یه چیزی بخریم واسه شهرزاد که به قول خودش در شانش باشه.

ماهور: بریم.

.......

ماهور

.......

کلی خیابون گردی تهش به یه فانوس چراغی ختم شد. با زنگ‌ آوا بابت یادآوری کارای دانشگاه راهمونو سمت اونجا کج کردیم رفتیم دانشگاه تا جزوه های این چند روزی که مرخصی رفتیمو از آوا بگیریم و نمونه کارامونم تحویل بدیم.

بعد از اینکه از جزوه ها کپی گرفتیم رفتییم خونه تا جزوه هاو بنویسیم و پروژه های بعدو انجام بدیم.

....

ماهان

.....

_باشه. بهشون بگین تا فردا میریزم به حسابشون.

منشی: چشم. با اجازه.

_بفرمایید.

تلفنو سر جاش گذاشتم و مشغول حساب کتابا شدم.

با کلافگی دستی به موهام کشیدم و عینکمو تمیز کردم. با صدای زنگ تلفنم برش داشتم و به صفحش نگاه انداختم.

(مسعود) .

تعجب کردم و باهمون حالت جواب دادم.

_اَ...

مسعود: این کارات یعنی چی؟

_علیک سلام مسعود. کدوم کارا؟

مسعود: چرا رفتی بوتیک؟ هان؟

_فکر نمیکنم اتفاق غیر عادی ای افتاده باشه.

مسعود: ماهان جواب من این نیست. تو میدونستی ماهور اونجاست نه؟ وگرنه چرا باید راتو سمت اون خراب شده کج کنی؟

_ مسعود واقعا زده به سرت. من از کجا باید میدونستم ماهور اونجاست؟ فکر کردی من اینقدر علافم که بیام زیر و بم زندگیتونو در بیارم؟

مسعود : هه. بعیدم نیست. من که شک خیلی کمی سر این قضیه دارم.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با آرامش با این بشر حرف بزنم.

_باشه مسعود. ببین تو الان اعصابت داغونه بیا شرکت تا برسی آرومتر میشی. بیا اینجا با هم حرف بزنیم.

مسعود: در مورد من چی فکر کردی هان؟ خیال کردی من پامو تو اون خراب شده میذارم؟ اونجایی که باعث این حال بابام شد؟ که خونوادمو داغون کرد؟

_باشه. نیا. بهت یه آدرس میدم. حداقل بیا اونجا. باشه؟

مسعود با کمی مکث گفت: باشه آدرسو برام بفرست.

_میگم برات بفرستن. فعلا.

مسعود: فعلا.

قطع کردم و با کلافگی گوشیو روی میز انداختم. در کشوی همیشه قفل شدمو باز کردم و به عکس نگاه کردم.

بازم از همه ی خاطرات غمش سهمم شد.

بالاخره از عکس دل کندم و به منشیم سپردم آدرسو بفرسته.

...... عینکمو در آوردم و کتم و یه سری از وسایلارو برداشتم و بعد از یه سری هماهنگی ها رفتم سمت کافه.

.......

حدود نیم ساعت بعد از من مسعود رسید.

منو که دید اومد سمتم.

نمیخواستم از همین اول سلاممون جنگ و دعوا باشه.

برای یه بحث خوب باید این آقای خود عاقل پندارو آروم میکردم.

_سلام.

مسعود: سلام. خب بگو. میشنوم.

_الان که نه اول یه چیزی سفارش بده بعد.

مسعود: میل ندا...

_میل ندارم و چیزی نمیخوام نداریم ها. اومدیم اینجا که مسالمت آمیز حرف بزنیم نه که بپریم به جون هم. چی میخوری؟

نفس عمیقی کشید و گفت: قهوه بدون شکر.

_باشه. ببخشید؟

گارسون: بله؟ بفرمایید آقا ماهان.

مسعود: همه هم میشناسنت.

_مشتری اینجام.

و با صدای بلندتری گفتم: یه قهوه بدون شکر و یه ترک.

گارسون: با همون همیشگی؟

با لبخند گفتم: با همون همیشگی.

 و به سمت مسعود گیج ولی جدی برگشتم.

_چقدر قیافت مردونه تر شده.

مسعود: ولی تو اصلا تکون نخوردی. البته منم اگه وضع زندگی تورو داشتم تغییر نمیکردم هیچ جوونترم میشدم.

بدون توجه به کنایش گفتم: خب... چی میخواستی بگی؟

مسعود: اومدم بگم دور ماهورو خط بکش ماهان. اون دیگه اون دختر بچه ای نیست که با تو صمیمی باشه و تورو یادش بیاد. اون الان واسه خودش شخصیتی داره که من اجازه نمیدم نه تو نه هیچکس دیگه به امید به یاد آوردن یه سری چیزا اونو عوض کنین. ما تو زمان بچگیش تمام تلاشمونو کردیم که هر چی مربوط به تو و اون دوران هستو یادش بره. نمیذاریم به همین راحتی دوباره تو چاه بیافتیم.

_مسعود من واسه بحث و دعوا نیومدم. اومدیم با هم به عنوان دو تا دوست قدیمی که خیلی وقته همو ندیدن با هم حرف بزنیم. پس لطفا اگه میخوای تهدیدم کنی با لحن خوب تهدید کن.

مسعود: باشه... حالا که اینطور میخوای من طور دیگه ای رفتار میکنم. چرا رفتی بوتیک؟ نقشت چیه؟ تو میدونستی ماهور بجای آقا جون‌ اومده؟ حتما بابت اجاره ها یکی زیرزیرکی بهت رسونده.

_آره حسابدارم بهم گفت. گفته بود ۶ ماهه که تو کارای بوتیکو میکنی ولی چند وقته بجای تو دو تا دختر میان. دو تا احتمال دادم یکی اینکه ماهور و دوستش باشن و یکی هم اینکه کلا دو نفر از آشناهاتون که من نمیشناسم اومدن. بهر حال از ترکیه که برگشتم دیدم همه هستن الا ماهور یا حتی کسی که مال اونجا باشه. بالاخره دوستش اومد و منو راهنمایی کرد که با سوالام فهمیدم ماهورم اونجاست. جالبه... هیچ وقت فکر نمیکردم واسه دیدن ماهور اینقدر بهم بدبین شین.

مسعود: فکر نکردی چون سعی کردی به خودت بقبولونی اینا اتفاقات خاصی نیست. فکر میکنی اگه ماهور بفهمه، چه دشمنی باهات پیدا میکنه؟ من بخاطر خودت میگم. براش غریبه باشی بهتر از اینه که به چشم یه دشمن بهت نگاه کنه.

با این حرفش تو دلم گفتم: کجای کاری که چند ساعت دیگه باهاش قرار دارم. دیگه میخوام همه چیو رو کنم. ۲۰ سال زمان کمی نیست واسه باور یه دروغ. حاضرم ماهور به چشم دشمن بهم نگاه کنه ولی حقیقتی که همه منتظرشیم معلوم شه.

......

پارت ۱۷...

این پارتو دوست میدارم.

منتظر پارت بعد باشین که قراره کلی هیجان زده شین...

^حاضرم ماهور به چشم دشمن بهم نگاه کنه ولی حقیقتی که همه منتظرشیم معلوم شه...^

چی میشه یعنی؟

منتظر نظراتتون هستم

پ.ن: نظراتم خیلی کم بود ولی چون خیلی وقت بود پارت نذاشته بودم گفتم بذارم.

پارت ۱۶

رویــــ𖣔ـــــــــا شنبه سوم آبان ۱۳۹۹ 7:9

ماهور .......

روز بعد، بعد از کنسرت

.......

تو طول کنسرت همش یا پشت صحنه بودیم و کمک می کردیم یا رو یکی از صندلیا نشسته بودیم و اجراهارو نگاه میکردیم.

وقتی کمک می کردیم شاهین همش ازمون فیلم میگرفت تا کنار هم بذارن و موقع جشن پخشش کنن.

کلی با هم تو فیلما مسخره بازی در آوردیم.

موقع شروع جشن چند نفر هم دور یه میز جمع شده بودن که فیلمارو تدوین کنن.

بعد از کلی تولد بازی و رفتن خیلیا نوبت اجرای ویدیو شد.

بعد از چند دقیقه دستکاری بچه ها ویدیو رو پخش کردن.

شاهین: خب امروز ۱۸ خرداد ۹۹ تولد استاد عامریه. بچه ها هم اینجا دارن واسه تولد تدارک میبینن. بریم یکم باهاشون حرف بزنیم.

و سراغ مصاحبه با بچه ها رفت...

شاهین : دوستان هنرمند ... خوبین؟

گیسو : ممنون.

شاهین : خب حرفی حدیثی نیست بگین؟

ماهور : خب همونجور که هممون میدونیم امروز تولد یکی از قهرمانای زندگیمونه. استاد عامری. که واقعا پشتمون بودن، همیشه کمکمون کردن، همیشه برامون مثل یک پدر بودن. تولدشون مبارک باشه امیدوارم همیشه سالم و شاد و موفق کنار خانواده و عزیرانتون باشید.

گیسو : منم به نوبه ی خودم تبریکه میگم به خود استاد و خانوادشون و همه که واقعا تو این سالها تمام تلاششون رو برای پیشرفت ما بکار بردن و پدرانه راهنماییمون کردن.

دلم میخواست هر لحظه بره بعدی و اون قسمت ضایع از فیلممون نباشه ولی دریغ...

(تو فیلم)

علی : کمتر پاچه خواری کنین بابا

_علی ساکت شو اه.

با این حرفامون جمعیت از خنده منفجر شد خدا رو شکر کسایی که مونده بودن صمیمی بودن وگرنه عابرومون میرفت.

علی: ایش نمیخوام.

گیسو : تو وایسا من باهات کار دارم.

علی : وای فرزاد بیا منو نجات بده ترسیدم

شاهین : علی آقا دستت درد نکنه گند زدی به فیلممون.

علی : فدات عزیزم.

با این حرفا من و گیسو تو صندلی فرو رفتیم و صدای جمعیت که هنوز میخندیدن مثل پتک تو سرمون کوبیده میشد.

با نثار فحشی به علی بقیه ی فیلمو نگاه کردیم.

بعد از جشن، به رسم مهمان نوازی با رهامیر گپ زدیم و بدرقشون کردیم، رفتیم سمت ماشین و نشستیم داخل و بسمت خونه.

این چند شب اینقدر خسته بودیم که خدا میدونست.

دیدم گیسو ساکته ازش پرسیدم : چی شده؟ ساکتی...

گیسو : آره. داشتم به کار دنیا فکر می کردم. فکرشو بکن... تا چند روز پیش ما آرزوی یه بار دیدن رهامیرو داشتیم اما الان دو روزه رهامیرو دیدیم. حتی اجرامونم دیدن و خوششون اومده.

ماهور :آره. عجیبه.

و از اونجایی که جفتمون به شدت خسته بودیم تا برسیم خونه چند تا آهنگ عوض کردیم و باهاش خوندیم تا رسیدیم خونه‌.

……

فردا صبح

......

با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم.

با بی حوصلگی برش داشتم که دیدم گیسوعه.

مگه کجاست که زنگ زده؟ قبل از اینکه جوابشو بدم نگاهی به ساعت انداختم و دیدم هفت و نیمه. پوفی کشیدم و جواب دادم.

گیسو : سلام ماهور جان. خوبی؟

چشامو مالیدمو گفتم : سلام خوبی؟ آره منم خوبم. چی شده بیرونی؟

گیسو : آره اومدم قدم بزنم حالم عوض شه گفتم صبحانه برات بگیرم. من الان جلوی آش فروشی ام چی میخوری؟ آش یا حلیم؟

ماهور : واقعا؟ نمی دونم ... تو خودت چی میخوری؟

گیسو : من آش میخورم.

ماهور : پس برای من حلیم بیار.

گیسو : باشه کاری نداری؟

ماهور : نه مرسی.

گیسو : خداحافظ.

میز صبحانه رو آماده کردم و تا وقتی گیسو بیاد چند تا از کامنتارو خوندم که خبر از رضایت مردم از اجرامونو میداد.

یکی از پستایی که بیشتر از همه دوست داشتم رو باز کردم که دیدم زده آقا رهام و آقا امیر پستمو لایک کردن.

با یاد آوری اینکه فرزاد هممونو تگ کرده لبخند محوی زدم.

صدای کلید اومد و رفتم سمت در. گیسو اومد تو که با آغوش باز از خودشو صبحانش پذیرایی کردم.

وسایلو گذاشتم سر سفره که گیسو هم اومد.

صبحانمون تو سکوت کامل خورده شد و بعد از اون ظرفارو برداشتم و شستم.

بعد از چند دقیقه که بیحال رو مبل نشسته بودم صدای پیانو اومد.

یه آهنگ شاد میزد که بلند شدم بشکن زدم و رفتم سمت پیانو و شروع کردم به رقصیدن.

من میرقصدمو گیسو میزد.

آخ که چه دوران خوشی...

......

رفتم تو اتاق و از بین مانتو هام دنبال مانتوی اون روزیم گشتم و بعد از اینکه پیداش کردم از توی جیبش کارتشو پیدا کردم و نگاهی بهش انداختم.

همینجوری که فکر می کردم کارتو به کف دستم میزدم تا بالاخره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم.

بعد از چند تا بوق یکی تلفنو جواب داد.

منشی : شرکت صادرات نوین... بفرمایید.

_سلام ببخشید من با آقای پارسا کار داشتم.

منشی : بله... بگم کی پشت خطه؟

_آریانپور. ماهور آریانپور.

منشی : بله چند لحظه...

منتظر موندم که صداش تو تلفن پیچید .

ماهان : الو؟

_الو سلام خوبین؟ شناختین؟

ماهان :سلام. بله شناختم.

_ببخشید در رابطه با اون موضوعی که تو بوتیک حرفشو پیش کشیدین گفتم مزاحمتون بشم.

ماهان : آهان بله. شما کی وقت آزاد دارین که اگه اشکالی نداره با هم قرار بذاریم؟

_خب راستش من فردا وقت آزاد دارم اگه مشکلی نداره.

ماهان : نه اشکالی نداره پس من میسپارم که تا چند دقیقه ی دیگه آدرسو براتون بفرستن.

_بله خیلی ممنون. پس با اجازه.

ماهان : خدا نگهدار.

_خداحافظ.

چند دقیقه گذشت که دیدم آدرسو برام فرستاده.

آدرس یه کافه بود.‌

زده بود ساعت ۶ اونجا باشم.

سرمو بالا آوردم که دیدم گیسو توی چارچوب در وایساده.

لبخند بد جنسی رو صورتش نقش بست که آب دهنمو با استرس قورت دادم.

گیسو : خب ماهور خانم... قرار میذاری؟ با آقای پارسا؟

_چیز خاصی نیست فقط گفت یه سری مسائل درباره ی خانوادم میدونه که میخواد بهم بگه یادش افتادم زنگ زدم که بهم بگه.

سریع نشست کنارم و با چهره ای که رنگ نگرانی گرفته بود گفت : پارسا؟ از تو و خانوادت؟

_آره...میگه وقتی بچه بودیم با هم همبازی بودیم. ولی من هیچی یادم نمیاد. میگه اونموقع من ۵ سالم بود و اون ۱۰ سال. شاید میخواد توضیح بده که چرا هیچی از اون یا خانوادش یادم نیست.

گیسو : پس ماجرا داره شروع میشه...

_یعنی چی قراره بشنوم؟

گیسو : نگران نباش مطمئنم چیز بدی نمی شنوی.

_امیدوارم.

.....‌.

خب خب خب....

پارت ۱۶ تقدیم به شما

یک پارت ابتدایی برای به قول گیسو شروع یه ماجرا...

یعنی چی میشه؟

ماهور چی میشنوه؟

حرفای ماهان چه تاثیری رو زندگیش میذاره؟

امیدوارم دوسش داشته باشین.

این پارتم بدون توجه به کامنتا گذاشتم یجورایی میشه گفت الان به طور نمیدونمی حالم خوبه...

حتی با وجود امتحان عربی...

نظر یادتون نره...

منتظر اتفاقات هیجان انگیز باشید😉

آمارگیر وبلاگ

درباره وب
آسِ دل به قلم رویا
تاریخ شروع رمان ۹۹/۵/۳
آسِ دل سرگذشتِ چهار خالِ ورق
آخرین پست ها
برچسب ها
تاریخچه
دوستان