ماهور .......
روز بعد، بعد از کنسرت
.......
تو طول کنسرت همش یا پشت صحنه بودیم و کمک می کردیم یا رو یکی از صندلیا نشسته بودیم و اجراهارو نگاه میکردیم.
وقتی کمک می کردیم شاهین همش ازمون فیلم میگرفت تا کنار هم بذارن و موقع جشن پخشش کنن.
کلی با هم تو فیلما مسخره بازی در آوردیم.
موقع شروع جشن چند نفر هم دور یه میز جمع شده بودن که فیلمارو تدوین کنن.
بعد از کلی تولد بازی و رفتن خیلیا نوبت اجرای ویدیو شد.
بعد از چند دقیقه دستکاری بچه ها ویدیو رو پخش کردن.
شاهین: خب امروز ۱۸ خرداد ۹۹ تولد استاد عامریه. بچه ها هم اینجا دارن واسه تولد تدارک میبینن. بریم یکم باهاشون حرف بزنیم.
و سراغ مصاحبه با بچه ها رفت...
شاهین : دوستان هنرمند ... خوبین؟
گیسو : ممنون.
شاهین : خب حرفی حدیثی نیست بگین؟
ماهور : خب همونجور که هممون میدونیم امروز تولد یکی از قهرمانای زندگیمونه. استاد عامری. که واقعا پشتمون بودن، همیشه کمکمون کردن، همیشه برامون مثل یک پدر بودن. تولدشون مبارک باشه امیدوارم همیشه سالم و شاد و موفق کنار خانواده و عزیرانتون باشید.
گیسو : منم به نوبه ی خودم تبریکه میگم به خود استاد و خانوادشون و همه که واقعا تو این سالها تمام تلاششون رو برای پیشرفت ما بکار بردن و پدرانه راهنماییمون کردن.
دلم میخواست هر لحظه بره بعدی و اون قسمت ضایع از فیلممون نباشه ولی دریغ...
(تو فیلم)
علی : کمتر پاچه خواری کنین بابا
_علی ساکت شو اه.
با این حرفامون جمعیت از خنده منفجر شد خدا رو شکر کسایی که مونده بودن صمیمی بودن وگرنه عابرومون میرفت.
علی: ایش نمیخوام.
گیسو : تو وایسا من باهات کار دارم.
علی : وای فرزاد بیا منو نجات بده ترسیدم
شاهین : علی آقا دستت درد نکنه گند زدی به فیلممون.
علی : فدات عزیزم.
با این حرفا من و گیسو تو صندلی فرو رفتیم و صدای جمعیت که هنوز میخندیدن مثل پتک تو سرمون کوبیده میشد.
با نثار فحشی به علی بقیه ی فیلمو نگاه کردیم.
بعد از جشن، به رسم مهمان نوازی با رهامیر گپ زدیم و بدرقشون کردیم، رفتیم سمت ماشین و نشستیم داخل و بسمت خونه.
این چند شب اینقدر خسته بودیم که خدا میدونست.
دیدم گیسو ساکته ازش پرسیدم : چی شده؟ ساکتی...
گیسو : آره. داشتم به کار دنیا فکر می کردم. فکرشو بکن... تا چند روز پیش ما آرزوی یه بار دیدن رهامیرو داشتیم اما الان دو روزه رهامیرو دیدیم. حتی اجرامونم دیدن و خوششون اومده.
ماهور :آره. عجیبه.
و از اونجایی که جفتمون به شدت خسته بودیم تا برسیم خونه چند تا آهنگ عوض کردیم و باهاش خوندیم تا رسیدیم خونه.
……
فردا صبح
......
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم.
با بی حوصلگی برش داشتم که دیدم گیسوعه.
مگه کجاست که زنگ زده؟ قبل از اینکه جوابشو بدم نگاهی به ساعت انداختم و دیدم هفت و نیمه. پوفی کشیدم و جواب دادم.
گیسو : سلام ماهور جان. خوبی؟
چشامو مالیدمو گفتم : سلام خوبی؟ آره منم خوبم. چی شده بیرونی؟
گیسو : آره اومدم قدم بزنم حالم عوض شه گفتم صبحانه برات بگیرم. من الان جلوی آش فروشی ام چی میخوری؟ آش یا حلیم؟
ماهور : واقعا؟ نمی دونم ... تو خودت چی میخوری؟
گیسو : من آش میخورم.
ماهور : پس برای من حلیم بیار.
گیسو : باشه کاری نداری؟
ماهور : نه مرسی.
گیسو : خداحافظ.
میز صبحانه رو آماده کردم و تا وقتی گیسو بیاد چند تا از کامنتارو خوندم که خبر از رضایت مردم از اجرامونو میداد.
یکی از پستایی که بیشتر از همه دوست داشتم رو باز کردم که دیدم زده آقا رهام و آقا امیر پستمو لایک کردن.
با یاد آوری اینکه فرزاد هممونو تگ کرده لبخند محوی زدم.
صدای کلید اومد و رفتم سمت در. گیسو اومد تو که با آغوش باز از خودشو صبحانش پذیرایی کردم.
وسایلو گذاشتم سر سفره که گیسو هم اومد.
صبحانمون تو سکوت کامل خورده شد و بعد از اون ظرفارو برداشتم و شستم.
بعد از چند دقیقه که بیحال رو مبل نشسته بودم صدای پیانو اومد.
یه آهنگ شاد میزد که بلند شدم بشکن زدم و رفتم سمت پیانو و شروع کردم به رقصیدن.
من میرقصدمو گیسو میزد.
آخ که چه دوران خوشی...
......
رفتم تو اتاق و از بین مانتو هام دنبال مانتوی اون روزیم گشتم و بعد از اینکه پیداش کردم از توی جیبش کارتشو پیدا کردم و نگاهی بهش انداختم.
همینجوری که فکر می کردم کارتو به کف دستم میزدم تا بالاخره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم.
بعد از چند تا بوق یکی تلفنو جواب داد.
منشی : شرکت صادرات نوین... بفرمایید.
_سلام ببخشید من با آقای پارسا کار داشتم.
منشی : بله... بگم کی پشت خطه؟
_آریانپور. ماهور آریانپور.
منشی : بله چند لحظه...
منتظر موندم که صداش تو تلفن پیچید .
ماهان : الو؟
_الو سلام خوبین؟ شناختین؟
ماهان :سلام. بله شناختم.
_ببخشید در رابطه با اون موضوعی که تو بوتیک حرفشو پیش کشیدین گفتم مزاحمتون بشم.
ماهان : آهان بله. شما کی وقت آزاد دارین که اگه اشکالی نداره با هم قرار بذاریم؟
_خب راستش من فردا وقت آزاد دارم اگه مشکلی نداره.
ماهان : نه اشکالی نداره پس من میسپارم که تا چند دقیقه ی دیگه آدرسو براتون بفرستن.
_بله خیلی ممنون. پس با اجازه.
ماهان : خدا نگهدار.
_خداحافظ.
چند دقیقه گذشت که دیدم آدرسو برام فرستاده.
آدرس یه کافه بود.
زده بود ساعت ۶ اونجا باشم.
سرمو بالا آوردم که دیدم گیسو توی چارچوب در وایساده.
لبخند بد جنسی رو صورتش نقش بست که آب دهنمو با استرس قورت دادم.
گیسو : خب ماهور خانم... قرار میذاری؟ با آقای پارسا؟
_چیز خاصی نیست فقط گفت یه سری مسائل درباره ی خانوادم میدونه که میخواد بهم بگه یادش افتادم زنگ زدم که بهم بگه.
سریع نشست کنارم و با چهره ای که رنگ نگرانی گرفته بود گفت : پارسا؟ از تو و خانوادت؟
_آره...میگه وقتی بچه بودیم با هم همبازی بودیم. ولی من هیچی یادم نمیاد. میگه اونموقع من ۵ سالم بود و اون ۱۰ سال. شاید میخواد توضیح بده که چرا هیچی از اون یا خانوادش یادم نیست.
گیسو : پس ماجرا داره شروع میشه...
_یعنی چی قراره بشنوم؟
گیسو : نگران نباش مطمئنم چیز بدی نمی شنوی.
_امیدوارم.
......
خب خب خب....
پارت ۱۶ تقدیم به شما
یک پارت ابتدایی برای به قول گیسو شروع یه ماجرا...
یعنی چی میشه؟
ماهور چی میشنوه؟
حرفای ماهان چه تاثیری رو زندگیش میذاره؟
امیدوارم دوسش داشته باشین.
این پارتم بدون توجه به کامنتا گذاشتم یجورایی میشه گفت الان به طور نمیدونمی حالم خوبه...
حتی با وجود امتحان عربی...
نظر یادتون نره...
منتظر اتفاقات هیجان انگیز باشید😉