
پارت ۲۸
رویــــ𖣔ـــــــــا چهارشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۹ 6:49تمام مدتی که مشغول کار بودم نگاه های مشکوک نیمارو رو خودم حس میکردم و همینا هم اخم کوچیکیو روی پیشونیم آورد.
کارم که تموم شد نیما گفت: خسته نباشید. فردا یه جلسست بین خودمون راس ساعت ۴ به آدرسی که واستون میفرستم بیاین.
به گفتن یه چشم اکتفا کردم ولی خدا میدونه چقدر از اینکه اینهمه علاف این شرکت شدم خسته بودم.
به ماهان زنگ زدم:
ماهان: الو؟
_الو سلام خوبی؟
ماهان: سلام. خوبم مرسی. چخبرا؟
_وای ماهان اینا منو دیوونه کردن. همش میگه بیا سر کار.
خنده ای کرد و گفت: خوبه کار آموزم هستی!
_همینو بگو. بخدا من از اون سالاری بیشتر کار میکنم.
ماهان:سالاری کیه؟
_همونی که مثلا باید به من کار یاد بده.
ماهان: خسته نباشی...
_مرسی. تو چیکارا میکنی؟
........
نیما
……….
تک خنده ای زدم و تابی به صندلی دادم.
اونم با لب خندون داشت با یکی چت میکرد.
_کیه؟
دریا: کی کیه؟
_با کی چت میکنی؟
دریا: بیخیال.
و گوشیشو خاموش کرد که یه تای ابرومو بالا انداختم و مشکوک نگاهش کردم.
اومد پیشم رو دسته ی صندلی نشست و دستی به یقه و کراواتم کشید و گفت: تو بگو... اسمش چیه؟
_کیمیا.
دستاشو رو شونه هام گذاشت و گفت: خوشگل هست؟
_آره. خوبه.
دریا: عه؟... میخوای مخشو بزنی؟
_نه هنوز...هنوز زوده. میخوام همه چیو راجع بهش بفهمی.
دریا: باشه.
_یادت باشه اونقدر اطلاعات ازش میخوام که اگه اوردمش پیش خودم هیچ مشکلی نباشه.
دریا: چه مشکلی؟
_که یه بابایی بیاد و بگه فلانی زن منه. اگه دیدی شوهر یا نامزد داره بهم بگو.
دریا: باشه. به بچه ها میسپارم.
_راستی. واسه خودتم یه ماموریت دارم.
.......
چی بگم والا؟🙂
شمس باشید