
پارت ۵۱
رویــــ𖣔ـــــــــا جمعه بیستم خرداد ۱۴۰۱ 8:47ماهور
....
۲ ماه بعد
..............
_پس بالاخره میخوای از عروس خانم رونمایی کنی... گفته باشم ها...من تاییدش نکنم قضیه منتفیه!
ماهان خنده ای کرد و گفت: مگه تو و گیسو میذارین با خیال راحت زندگیمونو بکنیم؟ نگران نباش... دختر خوبیه! خوشگلم هست...
_فکر نکنم اگه دختر بدی بود انتخابش میکردی!
تک خندی زد و بعد چند لحظه سکوت گفت: آدرسو داری یا بفرستم؟
با بیخیالی گفتم: بفرست، از من بعید نیست گم شم.
...........
با یه نگاه کلی به سردر رستوران پامو روی پله ی اول گذاشتم و شونه به شونه ی گیسو از پله ها بالا رفتم. کیفموروی شونم صاف کردم و با دیدن ماهان که دستشو برام بلند کرد، دستمو کوتاه بالا بردم و به سمت میز رفتم. کنارش کسی ننشسته بود و من متعجب بودم که شخص اصلی جمعمون اصلا هنوز اومده یا نه!
بعد سلام و احوال پرسی کوتاه با ماهان کنار گیسو روی صندلیگرد میزمون نشستم.
گیسو: پس عروس خانم کو؟
ماهان لبخندی زد و: الان میاد. از خودت چخبر گیسو؟ با خواننده ها میگردی. بسلامتی خبرای خوبی به گوشم رسیده!
گیسو خنده ی آرومی کرد: انگار تنها کسی نیستم که از ماهور آمار میگیره!
خواستم حرفی بزنم که گارسون اومد و منو هارو بهمون داد. سرم پایبن بود و مشغول انتخاب غذا بودم که فهمیدم یه نفر کنار ماهان نشست. فهمیدم کیه و با لبخند سرمو بلند کردم، ولی با کسی که دیدم اخم کردم و چشمام گرد شد. امکان نداشت. این که دریاست. چند بار تو عکس بَرداریا و پروژه ها با هم همگروهی بودیم. اون اینجا چیکار میکنه؟
ماهان: خب دخترا اینم دریا خانم همسر آینده ی من.
دریا: سلام.
سرشو به طرفم چرخوند و با دیدنم با ذوق و ناباوری گفت: عه کیمیا؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
ماهان با خنده گفت: فکر کنم اشتباه گرفتی عزیزم، کیمیا کی...
ناگهان خندشو خورد و یهو اخم ناباوری روی صورتش نشست. با استرس به گیسو نگاه کردم که دیدم اونم مثل ماهان جریانو فهمیده. ماهان تو سکوت خیره و ناباور و ترسیده دریارو نگاه میکرد. نمیدونم چند دقیقه تو این بهت بودیم. هر چهار نفرمون ترسیده بودیم و انگار فضای اون میز رستوران به قدری تاریک و سیاه شد که حتی صدایی به گوشم نمیرسید، انگار که همه ی مردم چشم و گوش شده باشن و منتظر باشن ببینن الان چی میشه! فقط یه صدا تو ذهنم بود که میگفت: "چرا دریا؟" آب دهنمو قورت دادم که ماهان یه ضرب از جاش بلند شد. رو به دریا کرد و گفت: بیا تو ماشین...
و بدون اینکه به چهره ی نگران دریا نگاه کنه به سمت خروجی رفت و دریا چند ثانیه بعد بلند شد و با ترس دنبالش رفت.
با رفتنشون سرمو روی آرنجم روی میز گذاشتم. دلم میخواست زار بزنم به شانس گندم. آخه از بین اینهمه آدم ماهان باید از دریاخوشش میومد؟ همون دریایی که از هر کسی به نیما نزدیکتره؟
گیسوبا ترس به شونم زد و گفت: ماهور. نگو این همونیه که فکر میکنم. دریایی که ازش حرف میزدی و میگفتی نزدیکترین آدم به نیماست... همین بود؟
حتی جون سر تکون دادن نداشتم، انگار تمام اعصاب و ماهیچه های بدنم بی مصرف شده بودن. ولی حتی همین حرکت نکردنمم انگار برای گیسو کافی بود تا بتونه تا ته ماجرارو بخونه.
...........
خب خب خب
با سلامِ دوباره بعد مدتها
این بعد مدتها دیگه شده پیام هر پارتمون
میدونم شما ام مثل من درگیری امتحاناتو داشتین و اگه بخوام همچین بهانه ای بیارم درک میکنین:)...
خب چون ۲ تا امتحان بیشتر نمونده پس گفتیم از همین الان بریم رو مود تابستون و فعالیتمونو برگردونیم
امیدوارم همراهی و حمایت کنین و مارو تنها نذارین:)
راستی نظرتون درباره ی پارت چیه؟
گفتم یکم داستانو هیجانی کنم که انگیزه ام برای پارتای بعدی بالا بیاد
مسائل زیادی قراره سر این اتفاق روشن شه