رمان ماکانی آســـــ 𝓐 دلــꨄ︎

آسِ دل با حکم لازمِ دل

پارت ۴

رویــــ𖣔ـــــــــا پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۹ 22:5

به بقیه نگاه کردم که با نگاه های متعجب به بیرون خیره شده بودن.

با ماهور چشم تو چشم شدیم.

سعی کردم با تن آروم بهش بگم : من میرم ببینم چه خبره. تو هم به حرفات ادامه بده.

اونم به معنی باشه سری تکون داد و مشغول توضیح شد.

چرا نگران شدم؟

چرا فکر می کردم اتفاق بدی تو راهه؟

بیخیال سوالای گنگ تو ذهنم شدم و پامو از مغازه بیرون گذاشتم.

انگار همه دور یکی جمع شده بودن.

مطمئن شدم اتفاق بدی برای کسی نیافتاده چون هم جمعیت داشت حرکت می کرد و هم دود اسپند داشت هوا رو نوازش می کرد. 

از یکی از مغازه دار ها که تا حالا باهاش آشنا نشده بودم پرسیدم : ببخشید خانم می تونم بپرسم چه اتفاقی افتاده؟

اون خانمه هم که تقریبا مسن بود با لبخند بهم گفت : آره عزیزم آقای پارسا از ترکیه اومده مردم هم برای خوش آمد گویی رفتن.

پرسیدم : ببخشید کی اومده؟

گفت : آقای پارسا، صاحب پاساژ.

با این فکر که کی اومده احساس کسیو داشتم که از عقب هلش دادن و افتاده تو سرد ترین اقیانوس جهان.

اگه صاحب پاساژ اومده اینجا یعنی اگه شانس با من یار نباشه که هیچ وقت یار نبوده، اون آقای پارسا قصد داره اول از همه به مغازه ی ما سر بزنه و بابت پرداخت نکردن اجاره ها ازمون تقدیر و تشکر کنه.

احساس کردم کسی داره یه چیزی بگم میگه بخاطر همین گفتم : جانم؟

و دیدم همون خانمه داره بهم میگه : میگم برو تو هم بهش سلام کن زشته بار اول اومده و تو نباشی.

منم گفتم : باشه.

و خواستم برم که یاد ماهور افتادم.

برگشتم سمت مغازه و ماهور رو صدا زدم.

اونم بعد از اجازه گرفتن از آقایون اومد پیشم.

گیسو : بیا... اوضاع چطوره؟

ماهور : خوبه. هر کدومشون چند تا لباس برداشتن.

گیسو : خب خوبه. ببین ماهور یه خبر بد، صاحب پاساژ اومده اینجا و به احتمال زیاد تو مغازمونم میاد. پس تو اینجا رو آماده کن تا من برم واسه خوش آمد گویی.

ماهور : مگه کجا بوده؟

گیسو : ترکیه...

ماهور : اوووف... حالا الان باید میومد؟

گیسو : تو به اینا کار نداشته باش من میرم تو هم آمادگی داشته باش شاید بیاد. حالا یوقت حواست از مشتریهامون پرت نشه...

ماهور : باش پس اگه دیدی اومد سمت ما یه پیامک بده.

گیسو : باشه برو.

همینجور که داشت میرفت بهش نگاه کردم و یه تک نگاهی به رهامیر انداختم.

امیدوارم امروز ماجرایی پیش نیاد.

بالاخره چرخیدم و راهمو پیش گرفتم.

یذره موهامو تو شال مرتب کرد.

انگار پاهام هیچ نایی واسه راه رفتن نداشتن.

بالخره به خودم اومدم و به جمعیت نگاه کردم.

خیلی کمتر شده بودن و فقط ۳ نفر کنار هم بودن.

یه دختر...

یه مرد جوون...

و یک آقای مسن.

درگیر حدس زدن بودم که کدوم یکی از اونا آقای پارساست.فکر کنم اون آقا مسنه بود و اون دختر و پسره هم خواهر و برادر بودن.

با اطمینان از حدسم سری تکون دادم و با خودم گفتم : حتما خودشه.

قیافه ی مهربونی داشت و بهش نمیومد بخواد کلمو بکنه.

از فکر خودم نفس راحتی کشیدم و با اطمینان به سمتشون رفتم که ناگهان دیدم دختره و اون مرد مسنه رفتن و فقط پسره مونده.

تعجب کردم ولی اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم.

اونم داشت به سمتم میومد.

وقتی بهم رسیدیم پرسیدم : سلام. ببخشید آقای پارسا کجا رفتن؟

پسره (با خنده) : سلام. منظورتون چیه؟

گیسو : خب منظورم واضحه دیگه اون آقایی که با اون خانمه رفتن مگه آقای پارسا نبودن؟ خب کجا رفتن؟

پسره (باخنده) : آهان خب بذارین خودمو معرفی کنم. بنده ماهان پارسا صاحب پاساژ هستم.

از این حرفش به قدری شکه شدم که از اومدن رهامیر نشدم.

راستش فکرشو نمی کردم یه پسر تو همچین سن و سالی یه پاساژ به این بزرگی داشته باشه.

با صداش به خودم اومدم که می گفت : فکر کنم شما باید خانم آریانپور باشید دختر محسن آقا.

با حس پیروزی از اشتباهش لبخندی زدم و گفتم : نخیر من دوست خانم آریانپور هستم. بهمنش هستم. گیسو بهمنش.

پارسا : آهان خب، پس میشه به سمت مغازتون راهنماییم کنید؟ از وقتی اومدم ایران استراحت نکردم.

واا...

اینم دلیل بود؟

خب برو هتلی جایی به ما چه؟

میخواد قضیه ی اجاره رو اینجوری به رومون بیاره.

بزور لبخندی زدم و با دستم به گوشه ی مغازه اشاره کردم.

داشتم دنبالش می رفتم که یاد حرف ماهور افتادم(اگه دیدی اومد سمت ما یه پیامک بده)

سریع گوشیمو در آوردم و براش یه پیامک خالی فرستادم.

۵ ثانیه که گذشت یه اوکی برام فرستاد.

پشت سر آقای پارسا راه افتادم و با خیال راحت به سمت مغازه رفتم.

**********

اینم از پارت ۴ 

این دیگه طولانی بود بخدا

تازه تو شرایط خوبی هم ننوشتم

اینترنت نداریم ما هم الان خونه ی مامانبزرگمیم

دیگه از کامنتا چیزی نگم

زیاد باشن

باشه؟

مرسی

عاشقتونم

گیسو
........
پشت میز رفتم و بعد از کلی زیر و رو کردن بالاخره ۳ تا از کاتالوگارو گلچین کردم.
میزو دور زدم و بعد از رصد کوتاهی به رهامیر به سمتشون حرکت کردم و بعد از گذاشتن کاتالوگا روی میز کنار ماهور نشستم. با اینکه هیچی از مد یا حتی این کالکشنا نمیفهمیدم ولی حضور تو اون جمع وادارم میکرد حتی بدون گوش دادن به حرفای ماهور بمونم. طبق معمول هر دفعه حرفای ماهور پر از ذوق قشنگی بود که نشون میداد چقدر این دقیقه هایی که از بحث مورد علاقش صحبت میکنه براش دوست داشتنیه.
این تسلط ماهور روی لباسا انگار روی رهامیرم تاثیر گذاشته بود که خبری از خستگی و نا امیدی چند دقیقه پیش توی چهرشون نبود.
.............
رهام
.............
مشغول دیدن کالکشن تابستونی بودیم.
حقیقتا مدلاشون خیلی بروز تر از مدلای تو مغازه بود و با توضیحاشون راجع به جنس پارچه ها و اینکه با چه رنگ و استایلی میتونیم ستشون کنیم مارو مشتاق تر میکرد و تنها نگرانیمون این بود که زیبایی عکسا فقط بخاطر هنر عکاس و جذابیت خود مدل نباشه و وقتی لباسارو از نزدیک دیدیم هم همینقدر خوب باشه.
همینجور که با سخت گیری همیشگی مشغول بررسی بودیم صدای همهمه ی ناگهانی ای که از محوطه ی پاساژ میومد توجه هممونو جلب کرد.

آمارگیر وبلاگ

درباره وب
آسِ دل به قلم رویا
تاریخ شروع رمان ۹۹/۵/۳
آسِ دل سرگذشتِ چهار خالِ ورق
آخرین پست ها
برچسب ها
تاریخچه
دوستان