رمان ماکانی آســـــ 𝓐 دلــꨄ︎

آسِ دل با حکم لازمِ دل

پارت ۵

رویــــ𖣔ـــــــــا یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۹ 20:13

ماهور
**********
به پشتی کاناپه تکیه دادم و به رهامیر نگاه کردم که داشتن با هم برای انتخاب لباس بحث می کردن.

دلم می خواست بهشون بگم : خدا خیرتون بده. همه شونو بر دارین که هم یه پولی به ما برسه هم اگه بعدا لباس خواستین

داشته باشین.

از فکر خودم پوزخند محوی زدم.

ببین کارمون به کجا رسیده...

از ورودی یه صدایی شنیدم که می گفت : بفرمایید داخل

با زحمت برگشتم و دیدم گیسو داره یکیو به داخل راهنمایی می کنه.

خواستم بلند شم برم پیشش ولی دوست نداشتم مشتریهامونو تنها بذارم.

ولی از یه طرف هم مجبور بودم بخاطر همین به آقایون گفتم : خب ببخشید شما انتخاب کردین؟

آقا رهام سرشو بالا گرفت و گفت : فکر کنم بله... من ...

و شروع کرد به گشتن توی کاتالوگ و بعد از ۳ ثانیه پیداش کرد و ادامه داد : اینو انتخاب کردم و...امیر هم....

رفت ۲ صفحه بعد و گفت : اینو انتخاب کرده.

طبق معمول سعی کردم لباس هارو رو بدنشون تصور کنم ببینم خوب میشه یا نه.

با تصورم لبخند محوی زدم و گفتم : بله. بنظرم خیلی هم بهتون میاد.

همین که این حرف رو زدم گیسو بالای سرم ظاهر شد.

از نگاه های بقیه فهمیدم اون آقای صاحب هم اومده چون نگاه هاشون هی چپ و راست می شد.

با اجازه ای گفتم و بلند شدم.

برگشتم و دیدم یه پسر حدود ۲۶ ساله جلوم وایساده.

نزدیک بود دهنم از تعجب باز بشه ولی بجاش با اشاره چشم به گیسو گفتم : خودشه؟

اونم سرشو به معنی آره تکون داد.

عالیه...

از این بهتر نمیشه...

یه نفس عمیق با چشمای بسته کشیدم و گفتم : خب... گویا شما آقای پارسا هستین.

اونم یه لبخند کج که نفهمیدم بابت چی بود زد و گفت : بله. ماهان پارسا هستم. مطمئنا شما دیگه خانم آریانپور هستین.

منم در جوابش گفتم : بله. چطور؟

یه چیزی زیر لب گفت که فقط (بزرگ شده) شو شنیدم.

حوصله نداشتم سوالپیچش کنم که ببینم چی گفت بخاطر همین گفتم: بفرمایید بشینید.

و به کاناپه کنار آقا امیر اشاره کردم.

اونم از خدا خواسته نشست.

منم با گفتن یه لحظه الان میام خدمتتون به سمت گیسو چرخیدم و دستشو گشیدم و بردمش یه گوشه.

اونم در جواب وحشی بازیای من گفت :

گیسو: هوی چته وحشی.

ماهور : ببینم این بچه پررو صاحب پاساژه؟

گیسو : برای بار هزارم آره

ماهور : خب این چرا نشست؟

گیسو : چمیدونم بابا.مثل اینکه از وقتی اومده ایران استراحت نکرده هتلی هم بهتر از اینجا پیدا نکرده.

ماهور : وا... مگه ما خدمتکارشیم؟ چیزی جلوی رهامیر نگه عابرومونو ببره.

گیسو : نه بابا چی میخواد بگه مثلا؟ تنها چیزی که می تونه بگه اینه که ما اجاره این ماهو ندادیم،همین...

یه نگاه به جمع ۳ نفره ای که ظاهرا هنوز به مشکل بر نخوردن انداختم و گفتم: آره به گمونم راست میگی.

امیر
***********

پسره که اومد و نشست یکی رو کاناپه کنار من یکی از اون فروشنده ها دست اون یکیو گرفت و بردش یه گوشه.

از سرعت بالاش خندم گرفت...

رهام که منو خندون دید آروم پرسید : حالت خوبه؟

منم گفتم : آره چطور؟...

رهام : به گمونم قرصاتو جابجا خوردی که الکی می خندی.

امیر : برادر من الکی نبود یه چیزی شد خندم گرفت.

رهام : اوکی .

و یک شفا بده ای با تُنی که مثلا می خواد من نشنوم گفت.

خواستم جوابشو بدم که همون پسره گفت : ببخشید شما ماکان بند هستین؟

منم گفتم : بله چطور؟

اونم زیر لب گفت : پس خیلی خوش شانسن

و با صدای بلند تری گفت :آخه هر وقت به حسابدارم زنگ می زنم که اوضاع پرداختارو بدونم به اجاره این مغازه که می رسم میگه هر وقت از که از کنار مغازشون رد میشیم صدای اهنگ میاد. بعد از چند وقت هم کاشف به عمل اومد که آهنگای شماست.

رهام هم در جواب گفت : نظر لطفشونه. ببخشید میشه خودتون رو معرفی کنید؟

پسره : ببخشید فراموش کردم. من ماهان پارسا هستم. می تونین منو ماهان صدا کنید.

امیر : خیلی ممنون. منم...

و به خودم اشاره کردم و گفتم : امیرم و ایشون هم...

و با انگشت اشاره و وسط به رهام اشاره کردم و گفتم : رهامه...

ماهان : بله. خیلی خوشبختم.

رهام : ما هم همینطور...

ماهان : عجیبه انتظار داشتم با تعریفای حسابدارم اینجا صدای آهنگ بیاد.

امیر : بله آهنگ گذاشته بودن ما که اومدیم قطعش کردن.

ماهان : اوه پس دلیلش اینه.

منم به گفتن یه بله آروم اکتفا کردم.

یکدفعه یه صدایی از بالای سرم اومد که می گفت :...
*************

اینم از پارت ۵

این پارت قرار بود حدود ۳ خط طولانی تر باشه ولی چون الان بیرونم و دفترم همراهم نیست نتونستم کاملش کنم.

و این پارت هم الان گذاشتم که بد قول نباشم.

سوال : بنظرتون شخصیت ماهان چجوریه؟

کامنت یادتون نره

شمس باشید

گیسو
.........
مشغول گوش دادن به حرفای ماهور بودم که صدای همهمه از بیرون اومد. از ندونستن اینکه چخبره اخمی کردم و به جمع نگاه کردم و با گفتن ببخشیدی به بیرون رفتم.
حس مسخره ای ته دلم میگفت اتفاق خیلی خوبی قرار نیست بیافته.
با دیدن دود اسپند که داشت هوارو نوازش میکرد و صدای پر شور جمعیت نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت مغازه ی کناری.
از صاحب اون مغازه پرسیدم:
سلام ببخشید. چخبر شده؟
صاحب مغازه هم که خانم تقریبا مسنی بود با لبخند جواب داد:سلام دخترم. آقای پارسا از خارج برگشتن. مردم رفتن واسه استقبال.
پرسیدم : آقای پارسا؟
گفت : صاحب پاساژ. چجوری صاحب جایی که توس کار میکنیو نمیدونی؟
با شوک نسبت به فهمیدن موضوع بی حواس جواب دادم: اینجا مال دوستمه... خیلی ممنون.
و راه افتادم سمت مغازه.
با دیدن اینکه کاری نداره آروم پیسی بهش گفتم که اومد پیشم.
گیسو : بیا... اوضاع چطوره؟
ماهور : خوبه. تقریبا انتخاب کردن.
گیسو : خب خوبه. ماهور. صاحب پاساژ اومده. مواظب باش ممکنه اینجام بیاد.
ماهور : باش پس اگه دیدی اومد سمت ما یه پیامک بده.
گیسو : باشه.
چرخیدم و راهمو پیش گرفتم.
موهامو از زیر شال مرتب کردم.
بدون هیچ دلیل خاصی استرس داشتم و خودم بابت این ترس مسخره به خودم تشر زدم.
به وبروم نگاه کردم و دیدم از اون جمعیت فقط ۳ نفر موندن.
یه مرد مسن
یه دختر
و یه مرد جوون.
قدم قدم که نزدیکشون میشدم با خودم حدس زدم که احتمالا دختره و پسره زن و شوهر یا خواهر و برادرن و اون پیرمرده آقای پارساست.
با اطمینان از حدسم لبخندی زدم و به اون جمع نزدیکتر شدم.
در کمال تعجب پیرمرده و دختره رفتن و فقط اون پسره موند.
بهش رسیدم که سرشو به طرفم برگردوند و لبخندی زد.
با تعجب سلامی کردم و بددن هیچ دلیلی کنارش وایسادم.
با نگاه پرسشگر نگاهم کرد و پرسید: ببخشید با کی کار داشتین؟
سنگین جواب دادم: آقای پارسا.
لبخندی زد و دستشو تو چیبش گذاشت و چرخید سمتم.
پسره: با کی؟
_آقای پارسا. همون آقایی که الان باهاشون صحبت میکردین.
لبخندش پررنگتر شد و دستی به ته ریشش کشید.
به چشم خواهری از زاویه ی نیم رخ خیلی جذابتر بنظر میومد.
بالاخره از جذابیت دل کند و به من نگاه کرد و گفت:
من ماهانم.
تو دلم گفتم: منم بافتم.
(دو تا از شهرهای استان کرمان)
_خوبه.
خندید و گفت: ماهان پارسا.
خندم به کل محو شد و با شک و استرس بهش نگاه کردم که دیدم داره نگاهم میکنه.
وقتی دید خیلی گیجم پرسید: و شما؟
به حالت قبلم برگشتم و گفتم: گیسو بهمنش.

آمارگیر وبلاگ

درباره وب
آسِ دل به قلم رویا
تاریخ شروع رمان ۹۹/۵/۳
آسِ دل سرگذشتِ چهار خالِ ورق
آخرین پست ها
برچسب ها
تاریخچه
دوستان