رمان ماکانی آســـــ 𝓐 دلــꨄ︎

آسِ دل با حکم لازمِ دل

پارت ۲۱

رویــــ𖣔ـــــــــا شنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۹ 18:8

رهام

....

جشن که تموم شد ماهور رفت بیرون نگاه که کردم دیدم بقیه درگیر صحبتن.

الان وقتش بود.

باید میرفتم.

جلوی پیاده رو وایساده بود و به اطراف نگاه میکرد.

ظاهرمو مرتب کردم و رفتم جلو:

_سلام.

ماهور: عه. سلام خوبین؟

_ممنون من خوبم. شما چطور؟

ماهور: خوبم. بد نیستم. نمیدونم.

_میتونین به من اعتماد کنی. من آدم رازنگه داری هستم. شنونده ی خوبی هم هستم.

ماهور: یه سوال بپرسم؟

_البته. به شرطی که رسمی حرف زدنو بذاریم کنار.

ماهور: یعنی ناراحت نمیشین؟

_نه. اگه صمیمی تر باشیم شاید راحتتر بتونی حرفاتو بزنی.

ماهور: خب باشه... یه سوال... اگه بهت بگن میتونی بین فهمیدن راز خانوادگیت با ورود به یه بازی خطرناک و ادامه به زندگی بی دردسرت با حس فضولی که قلقلکت میده یکیو انتخاب کنی، تو کدومو انتخاب میکردی؟

_خب این زندگی خودته. من نمیتونم بهت مشاوره بدم چون اصلا نمیدونم جریان چی هست. ولی میخوام بدونم منظورت از بازی خطرناک چیه.

ماهور: یه بازی که شاید با یه قدم اشتباه زندگیتو تباه کنه. یه قدم اشتباه بتونه تورو از همه چی محروم کنه. یعنی روبرو شدن با آدمایی که ممکنه خیلی راحت با یه اشاره زندگیتو تو دستشون بگیرن.

......

ماهور

......

شروع کردم و جریانو کوتاه و مفید براش تعریف کردم.

نمیدونم چرا یه حس امنیت داشتم نسبت بهش.

این حسی که میتونم بهش اعتماد کنم.

_... همین... اینم از زندگی که تازه به وجودش پی بردم.

رهام که با دقت به حرفام گوش میداد آخرش گفت: ماهور.مطمئنی میتونی به ماهان اعتماد کنی؟

_خودش میگه بلایی سرم نمیاد.

رهام: نمیدونم چی بگم. فقط ازت میخوام هر قدمتو با احتیاط جلو بذاری. با یکی حرف بزن. نه یکی مثل من یکی که تورو بهتر میشناسه، یکی که همینجور که به من اعتماد کردی میتونه اعتمادتو جلب کنه.

_یکی مثل گیسو؟

رهام: یکی مثل گیسو...اون خواهرته. مثل من و امیر که داداشیم. میتونی بهش بگی مطمئنا ضرر نمیکنی.

_مرسی رهام. حرف زدن با تو حال خوبی بهم داد. انگار سبک شدم.

رهام: منم حرف زدن باهاتو دوست دارم.

لبخندی زدم که صدای بچه ها اومد.

گیسو : شما دو تا اینجایین؟

_آره. گیسو: خب بیاین که خدافظی کنیم و بریم.

_اومدیم.

رفتیم و بعد از اینکه شهرزاد از همه تشکر کرد و این برنامه ها همه تصمیم گرفتیم از این به بعد رهامیرو وارد جمع دوستانمون کنیم.

یعنی به صورتی همه با هم صمیمی باشیم و رهامیرم گفتن که خیلی دوست دارن تو جمعمون باشن و بیشتر باهامون وقت بگذرونن.

تولد که تموم شد رفتیم خونه و خوابیدیم.

.......

امیر

......

داشتم به تموم اتفاقات این چند روزه فکر میکردم.

این چند روزی که هم من هم رهام به طرز عجیبی شادتر شده بودیم.

وقت گذروندن با اون جمع برامون قشنگ بود.

همه شون به نحوی خوشحالمون میکردن.

این ماجراها از کجا شروع شد؟

از اون روز تو کنسرت؟

یا اون روز توی بوتیک؟

از هر جایی که شروع شده بود من مدیون اون لحظات زندگیم بودم.

مخصوصا از ماهور و گیسو که مارو وارد این ماجرا کردن.

بعد از اینکه با رهام رفتیم خونش از اونجایی که فردا دوباره باید برای ضبط می رفتیم با خستگی خوابیدیم.

........

پارت ۲۱ تقدیم همتون😘

آمارگیر وبلاگ

درباره وب
آسِ دل به قلم رویا
تاریخ شروع رمان ۹۹/۵/۳
آسِ دل سرگذشتِ چهار خالِ ورق
آخرین پست ها
برچسب ها
تاریخچه
دوستان