پارت ۵۲
رویــــ𖣔ـــــــــا دوشنبه سی ام خرداد ۱۴۰۱ 8:11ماهان
............
انگشتام از بس فرمونو فشار داه بودم، رو به سفیدی میزد. به طرفش چرخیدم و گفتم: توضیح!
دریا: تو باید به من توضیح بدی... چرا میگی اون کیمیا نیست؟ یعنی چی؟ اصلا اون چرا تورو میشناسه؟
_گفتم توضیح. سوالاتو پشت هم ردیف نکن که من خودم الان بیشتر از تو سوال دارم. میخوای شروع کنم؟ اول: تو کی هستی؟ دوم: چه نسبتی با نیما وزیری داری؟ سوم: چرا تو شرکت من اومدی؟ چهارم: چرا سعی کردی بهم نزدیک شی و موفقم شدی؟... هه! آره موفق شدی. تا مرحله ی معرفی به خانوادم تونستی پیش بری.
با درموندگی و صدای آروم ادامه دادم: پنج: چرا منو عاشق خودت کردی؟
دریا: ماهان!
ناگهان بدون اینکه دست خودم باشه محکم روی فرمون کوبیدم که از ترس پرید.
داد زدم: جاسوس نیمایی؟ اون کثافت تورو فرستاده تا عیار منو بسنجه؟ ماهان و چی؟ ماهان آروم باش؟ ماهان اشکالی نداره دختری که ۵ ماه خواه و ناخواه مرهم دلت شد جاسوس عامل بدبختیته؟ همین دریا؟ همین خانم معتمدی؟ ماهان آروم باش؟ اشکال نداره لب مرز ازدواج با کسی بودی که با نقشه اومد پیشت؟ نقشه ی اون کثافت؟ من برات کیم دریا؟ ماهان کیه؟ یه دشمن که باید درست بهش نزدیک شی و بعد از پشتم نه، از روبرو تو قلب لعنتیش خنجر بزنی و تموم؟ ماموریت انجام شد؟ خاک تو سرت ماهان!
خاک تو سرت که کر و کور و گنگ شدی و تویی که سر جزئی ترین چیزا تا تار و پودشو در نمیاوردی ول نمیکری الان واسه مهمترین چیز اینقدر چشم و گوش بسته قبول کردی باهاش یه عمرررر زندگی کنی!
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و آرومتر ادامه دادم: خاک تو سرت ماهان... که همش باید زخم بخوری.
هق هق دریا تو گوشم پیچید. حتی فرصت نداشتم فکر کنم گریه هاش چقدر عذابم میده... فقط داشتم فکر میکردم این زندگی منه؟ عاشق شم و بفهمم معشوقم با یکی دیگه همدستی کرده برای زمین زدن من؟
با صدای گرفته از گریه گفت: اولش قصدم زمین زدنت بود... نیما تو گوشم خونده بود آدما دو دستهان یا خودم وخودش، یا بقیه. من اولش با هدف اینکه تو نتونی نیمارو زمین بزنی بهت نزدیک شدم... هیچی برام مهم نبود جز هدفی که نیما تایین کرده بود. ولی بعد... بعد عوض شد... درست از همون روزی که بارون بارید و تو ماشینت خراب، بدون چتر، بدون هیچ سر پناهی از دست قطره های بارون، همراهیم کردی. خیابون خلوتی که زیر پاهامون مترش میکردیم... شیطنتای گاه و بیگاه تو برای یه قدم نزدیکی! نفهمیدم چیشد... ولی دیگه هیچی برام مهم نبود... جز حال خوب تو... حتی فراموش کردم نقشه ایم وجود داره. نیما ام حرفی ازش نمیزد. تو ام هیچ نشونه ای که ثابت کنه تو هنوزم دنبال ضرر زدن به نیمایی، بروز ندادی! گفتم تموم شد... میتونم هم معشوقمو و هم کسی که برام کم از برادر و سر پناه نبودو داشته باشم...
نگاهش کردم... چشماش از زور گریه انگار دریای خونی ای بود که برکه ای آب پاک توش شناور بود. من سنگ نبودم. حداقل نه برای دریا... دریایی که گذاشت ماهانِ ۱۰ ساله کمی گریه کنه... خودشو بروز بده و نگران هیچی نباشه... من پیش دریا از نیمایی گفتم که روی اون بیشتر از هر کسی تعصب داره...
_من تنهام دریا! هیشکی حواسش بهم نیست، حتی پدر و مادر خودم... همه ته دلشون ازم متنفرن، مخصوصا ماهوری که میدونم بخاطر اینکه وارد این قضایاش کردم ازم متنفره... خودت میدونی چرا از نیما متنفرم... نه فقط بخاطر جدایی خانواده هامون که به درک... اون آدم کثیفیه... خودت کنارش بودی... میدونی چه کثافت کاریایی کرده... اون حتی از بچه های ۶ ۷ ساله ام نگذشت... من نمیخوام تو مثل اون شی!
دستا یظریفشو توی دستم گرفتم و با شستم پشتشو نوازش کردم و گفتم: نمیخوام تو ام مثل اون اینقدر بی رحم باشی...
یه دستشو از توی دستتم بیرون کشید، گذاشت روی صورتم وگفت: تو از اول خبر نداشتی نیما چه آدمیه. بعد از اینکه وارد این ماجراها شدی فهمیدی... پس انتقامت ربطی به بهزیستی یا اینجور چیزا نداره. به من بگو ماهان! چرا اینقدر از نیما متنفری؟
با حرفش غرق شدم تو خاطرات. دختر ۲۰ ساله ای با چشمای قهوه ای و مژه های بلند...
تکیه دادم به صندلی. دستش هنوز توی دستم بود و منم هنوز بی حواس نوازشش میکردم و راز ۱۵ سالمو برای دریا فاش کردم:
_اینقدر مشتاقی؟ باشه. اگه خواسته ی خودته منم میگم. بچه بودیم. مامان و بابا خیلی بالای سرمون نبودن، درگیر کار و مسافرتای کاری... ولی دختری که با وجود درس و دانشگاهش بازم برام وقت میذاشت تا منِ ۱۰ سالرو خوب بزرگ کنه. اسمش ماهک بود...
.........
سلاممم
بریم ببینیم چه اتفاقی برای ماهان افتاده!
قراره خیلی اتفاقا سر این پارتا بیافته
منتظر باشین
نظر یادتون نره^^
دوستون دارم