رمان ماکانی آســـــ 𝓐 دلــꨄ︎

آسِ دل با حکم لازمِ دل

پارت ۲۶

رویــــ𖣔ـــــــــا چهارشنبه سوم دی ۱۳۹۹ 11:28

ماهور

......

تلفنم زنگ خورد. ماهان بود.

بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم بیرون.

تو حیاط پشتی ساختمون وایسادم و دکمه سبزو لمس کردم.

_الو. سلام.

ماهان: سلام. چطوری؟ رسیدین؟

_آره ما الان تو موسسه ایم. چند دقیقه ای میشه رسیدیم.

ماهان: باشه. من باهاشون هماهنگ میکنم به نیما چیزی درباره ی تو نگن که برات دردسر نشه.

_باشه. مرسی.

ماهان: خواهش میکنم. فردا باید بری سر کار؟

_آره.

ماهان: راستی اولین روز کاریتو با تاخیر تبریک میگم.

_ممنون.

ماهان: خب کاری نداری؟

_نه مرسی. خدافظ.

ماهان: خدافظ.

نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل.

همه با بچه ها مشغول بودن.

یه معذرت خواهی به همشون بدهکار بودم.

کاش میشد واقعا هدفم از آوردن اونا به اینجا حال دلمون بود.

رفتم و دیدم گیسو و چند تا از بچه ها نشستن دور هم و دارن با کارتای اسباب بازیشون بازی میکنن.

لبخندی به این کاراش زدم.

هنوز بچست:)

رفتم کنار خانم خانی مدیر موسسه نشستم و شروع کردم باهاش حرف زدن.

اطلاعات کمیم از نیما گرفتم که کیا میاد؟

وقتی میاد چیکار میکنه؟

اونم فقط با یه جواب ساده نشون داد نیما هر چقدرم بیرون از اینجا بد باشه اینجا بهشون واقعا کمک میکنه.

……

نیما

……

_تو مطمئنی؟

سپهر: بله ارباب. تعقیبش کردم چند روز و امروز رفتن موسسه.

_باشه. خانی هر چی میخواستیمو بهش گفت؟

سپهر: بله ارباب. گفت حرفاتونو مو به مو اجرا کرده.

_خوبه.همینجوری تعقیبش کن. اطلاعات بیشتری ازش میخوام. میتوتی بری.

سری تکون داد و رفت.

کیمیا؟... میخوای باور کنم اتفاقی رفتی تو اون موسسه؟ باشه من باور میکنم ولی ولت نمیکنم. میخوام از همین الان با نیما وزیری آشنات کنم.

……

گیسو

……

داشتم عکسایی که تو موسسه گرفیتمو پست میکردم.

بچه ها ازمون قول گرفتن بیشتر بریم اونجا ما هم از خدا خواسته قبول کردیم.

عصر رفتم کلاس و ماهورم رفت واسه یه سری کارا به شرکت.

سرن درد ممیکرد و استادمم همش گیر میداد بهم.

بالاخره کلاس با سختی هاش تموم شد.

به لطف ماهور خانم ماشین نداشتم و باید آژانس میگرفتم.

وقتی رسیدم خونه کلیدو تو قفل چرخوندم و دییدم ماهور خونست.

با توپ پر بهش حمله کردم:

_علیک سلام. تو خونه ای بعد نباید بیای دنبال من؟

ماهور: سلام. خب زنگ میزدی بهم بیام.

_من از کجا باید میدونستم کارت تموم شده؟

ماهور: به من چه اصن؟ حالا که اینجایی صحیح و سالم. بیا گشمو اینجا میخوام فیلم جدیید واست بذارم.

_گمشو... الان لباسمو عوض میکنم میام.

ماهور با خنده  گفت: تو میخوای بری لباستو عوض کنی، من گمشم؟

چیزی دم دستم پیدا نکردم پس کیفمو از روی کولم برداشتم و پرت کردم طرفش.

_اه. هی میگم و اعصاب من رژه نرو باز نمیفهمه.

ولی ماهور فقط مستانه میخندید.

عوضی خوب میدونه چجوری حرصمو در بیاره.

ماهور: گذاشتما...

_خفه شو الان میام.

نشستم کنارش و گفتم:چیشده شنگول شدی؟ نکنه تاثیرات همنشینه؟

ماهور: کی تو؟ تو که همش یا داری منو میزنی یا فحشم میدی. خیر سرت یه سال ازت بزرگترم.

_نه منظورم خودم نبودم.

با لبخند شیطانی ای ادامه دادم: منظورم آقای ه.ا.د.ی.ا.ن بود.

ماهور: آخی خل و چل من... پاک دیوونه شدی. قرصاتو بخور.

و با دستش چند بار زد به سرم.

مچ دستشو گرفتم و آوردمش پایین و گفتم: نه عزیزم من خل نشدم. گفتم زیادی با هم صمیمی شدین. از وقتی باهاش قرار میذاری خیلی شنگول شدی. تازشم شما که اول رفتی همه چیو به رهام گفتی،فرداش اومدی پیش من. تا قبل از اینکه با رهام حرف بزنی یه افسرده ی خاک بر سر بودی الان یه شنگول خاک بر سری.

ماهور: میخوای تعریف نکن قشنگم. تازشم من فقط به رهام یه حس اعتماد دارم. همین. باور کن ما فقط دوستیم.

با لبخند زدم رو شونش و گفتم: همه اولش همینو میگن خواهرم.

حالا نوبت ماهور بود آمپر بچسبونه.

کوسن رو پاشو پرت کرد طرفم و گفت: یعنی برو با این ذهن عوضیت گمشو.

و رفت سمت اتاق.

با خنده گفتم: چیشد؟ مگه نمیخواستی فیلم ببینی؟

فیلمو با تاکید و یه لحن حرص آور گفتم.

ماهور: نه نمیخوام. خودت بشین با خودت فیلللم ببین.

_ باشه.

تو لیست فیلما یه فیلم جدید دیدم.

همونو گذاشتم.‌داشتم فیلمو میدیدم که ماهورم اومد کنارم نشست کوسن و از تو دستم کشید و گذاشت و پاش.

_دلت تنگ شد؟

ماهور: ۳ بار. اومدم فیلم ببیینم. عوضی تحمل خوشی آدمو نبین.

_حرص نخور عشقم. خفه میشی.

........

اینم پارت ۲۶

به مناسبت تولد مگا استار

خب طبق معمول نظر یادتون نره

و اینکه عاشقتونم:)

آمارگیر وبلاگ

درباره وب
آسِ دل به قلم رویا
تاریخ شروع رمان ۹۹/۵/۳
آسِ دل سرگذشتِ چهار خالِ ورق
آخرین پست ها
تاریخچه
دوستان