رمان ماکانی آســـــ 𝓐 دلــꨄ︎

آسِ دل با حکم لازمِ دل

پارت ۳۰

رویــــ𖣔ـــــــــا چهارشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۹ 9:12

امیر

…..

داشتیم رو یه ترک دلی کار میکردیم که یاشار با یه خسته نباشید ما رو به استراحت دعوت کرد. گوشیمو از روی مبل چنگ زدم‌ و خودمو رو مبل پرت کردم و اول یذره با علی چت کردم و حال مامان و بابارو ازش پرسیدم. بعدم یذره اینستا گردی کردم.‌ بعد از ۵ دقیقه که لیوان آبمو خوردم دوباره شروع به کار کردیم.

_افتاد توی این رابطه یه گره کور/ که باز نمیشه تا ابد حتی به زور...

رهام: خودمون زَد...

یاشار:کات. رهام، صدات خسته نباشه. دوباره...

_افتاد توی این...

یاشار: فالشه... دوباره...

اینقدر این تیکه رو تکرار کردیم که آخرش یاشار رضایت داد و تمرین اون روزمونم تموم شد.

بعد از خداحافظی از بچه ها رفتم سمت خونه ی مامانم و سر راه براش یه شاخه گل و یه شیرینی از اونایی که دوست داشت گرفتم و گذاشتم پشت ماشین. پیاده شدم و بعد از برداشتن گل و شیرینی و قفل کردن ماشین زنگ خونه رو زدم.

علی: کیه؟

_منم...

علی: قانع نشدم، دوباره تلاش کنید.

_پوووف. حوصله ی مسخره بازی داری علی؟ امیرم باز کن.

علی: امیرِ...؟

_آقایی:/... باز کن میگم...

علی: عه؟ مامان؟... امیر آقایی اومده دیدنمون.

یه صدای آرومی از پشت آیفون اومد که نفهمیدم و فقط صداش علی که میگفت: باشه بابا درو واسه ی پسر دردونتون باز میکنم تشریف بیارن تو.

در با صدای تیکی باز شد که رفتم تو و بعد از در آوردن کفشام و دادن گل و شیرینی به علی رفتم تو و علی پشت سرم اومد.

_سلام بر اهل خانه.

مامان: سلام پسرم خوبی؟

_به خوبی مادر و پدر.

علی از تو آشپزخونه داد زد: بنده هم مترسک سر جالیز...

برای اینکه اذیتاشو جبران کنم با لحن بدجنسی گفتم: تقریبا...

اومد و گفت: راحت باش چرا تقریبا؟ بگو حتما دیگه...

دستامو با بیخیالی تو جیبم گذاشتم و گفتم: دقیقا...

حرصشو با فوت کردن نفسش و یه حرف زیر لبی تموم کرد.

مامان که تا حالا نظاره گر بحثمون بود گفت: عه؟ بچمو اذیت نکن.

من و علیم به طور هماهنگ و اتفاقی گفتیم: من یا اون؟

مامان خندید و گفت: جفتتون. من برم چایی تازه دم بریزم برات حتما تا الان داشتی کار میکردیو خسته ای.

_به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: آخ. آره خیلی خسته ام. قربون دستت.

مامان: برو دست و صورتتون بشور سر حال شی پس...

دستمو رو چشمم گذاشتم و همزمان با بلند شدنم گفتم: چشم.

بعد از اینکه آبی به دست و صورتم زدم رفتم بیرون و دیدم مامان داره از تو آشپزخونه با یه سینی چایی میاد. زود تر رفتم رو کاناپه نشستم و یه چایی برداشتم و با شیرینی کشمشی شروع کردم به خوردن و صحبت کردن با بقیه درباره ی کار و روزمرگیا که بابا هم اومد و کیسه های خریدو گذاشت رو میز آشپزخونه و شروع کردیم به حرف زدن.

......

_خب من دیگه برم.

بابا: کجا پسر؟ میموندی امشبو.

_میخوام بمونم ولی فردا باید واسه کارا صبح زود پاشم برم. خونه باشم زود تر میرسم.

مامان: باشه پسرم مواظب خودت باش. بسَ... ای وای.

که من و بابا و علی با هم گفتیم: چی شد؟

مامان همینجور که بسمت آشپز خونه پا تند میکرد گفت: یادم رفت یه چیزی باید بهت بدم ببری.

همه ملایم خندیدیم و علیم "هعی" ای گفت که مامان با یه نایلون اومد سمتمون و گفت: بیا. اینو ببر. از همون شیرینیاییه که دوست داری. اینو ببر بخور شدی پوست و استخون.

بعد از اینکه از مامان تشکر کردم با همه خداحافظی کردم نایلونو گذاشتم تو ماشین و حرکت کردم سمت خونه.

........

ماهان

........

داشتم کارای شرکتو انجام میدادم که منشی گفت یکی میخواد بیاد برای استخدام. بعد از هماهنگی که کی بیاد، دوباره مشغول کارا شدم و چند دقیقه یکبار فقط عینکمو میدادم بالا، چشامو میبستم و بعد چند ثانیه دوباره مشغول کار شدم.

اینقدر سرگرم بودم که نفهمیدم زمان کی گذشت فقط میدونم وقتی به خودم اومدم که یکی داشت در اتاقو میزد.

_بفرمایید.

منشی اومد داخل و گفت: ببخشید جناب رییس خانم رشیدی اومدن.

_رشیدی؟

منشی: بله همون خانمی که باهاتون هماهنگ کردم برای مصاحبه و گفتین ساعت ۱۲ بیاد.

_آهان بله. بگین بیان داخل.

چشم آرومی گفت و رفت. چند ثانیه بعد یه دختر با قد نسبتا بلند و تیپ آبی و خاکستری اومد داخل...

......

ازم نپرسین دختره کیه...

منم نمیدونم

نظر یادتون نره:)

آمارگیر وبلاگ

درباره وب
آسِ دل به قلم رویا
تاریخ شروع رمان ۹۹/۵/۳
آسِ دل سرگذشتِ چهار خالِ ورق
آخرین پست ها
تاریخچه
دوستان