
پارت ۴۳
رویــــ𖣔ـــــــــا جمعه یکم مرداد ۱۴۰۰ 10:41ماهان
.........
با تحسینی که سعی داشتم پشت غرور پنهانش کنم به صفحه نگاه کردم. بالاخره یه آدم منظم پیدا شد که واسه کارش ارزش قائل باشه. لبخند گوشه ی لبمو که دید گفت: خوشحالم که خوشتون اومده.
لبخندم بیشتر شد و نگاهش کردم. پوست سفید، چشمای آبی که واقعا به اسمش میومد، مژه ها و موهای قهوه ای/طلایی که چهرشو غربی تر میکرد. به صندلیم تکیه دادم و گفتم: کارتون خوبه. افتخار میدم و دعوتتون به ناهارو قبول میکنم.
خندید و همونجور که پرونده هارو از روی میر جمع میکرد ِگفت: چه سخاوتمند.
اخم مصنوعی کردم و گفتم: چی فکر کردی؟ بدو برو به بقیه ی کارت برس ۱۰ دقیقه ی دیگه وقت نهاره.
پرونده هارو برداشت ولی موقع رفتنش مثلا آروم گفت: ۱۰ دقیقه هم کار کردن داره؟
ازم دور شده بود پس تقریبا داد زدم: من اهل پارتی بازی نیستم. و آروم خندیدم.
حدود یک ماهه با دریا صمیمی شدم. قضیشم بر میگرده به همون ۱ ماه پیش که توی یه پارک با دوستاش قدممیزد که من و آرشام بهشون برخوردیم و با هم شام خوردیم. نمیدونم اگه یکی ازمون بپرسه چه نسبتی با هم داریم چی جوابشو بدم. ولی فعلا یه چیزی فرا تر از همکاریم. تبلتو خاموش کردم و عینکمو روش گذاشتم. کتمو برداشتم و درو بی هوا باز کردم که یکی افتاد تو بغلم. صورتمو که بردم پایین با چهره ی گیج و ترسیده ی دریا مواجه شدم. کم کم لبخندی رو لبم نشست و عینکشو رو چشماش صاف کردم و گفتم: شما همیشه وقتی میخوای درو باز کنی به در تکیه میدی؟
اخمی کرد و از بغلم بیرون اومد.
دریا: گرسنمه ماهان. بجنب بریم.
نوچ نوچی کردم و گفتم: باید کلاس طرز برخورد صحیح با رئیس بذارم که یکم یاد بگیری. حیا که نداره پررو میپره تو بغل رئیسش بعدشم به من دستور میده.
دریا پرحرص گفت: ماهان.
برای اینکه حرصش بدم بی توجه ادامه دادم: به اسمم صدام میزنه.
اونقدر اعصابش خرد شد که زیر لب یه چیزی گفت و خودش تنهایی رفت و منم با لبخند دنبالش راه افتادم.
.......
آ آ
انگار دو نفر با هم صمیمی شدن😏😂
گفته باشم این بچه ها کنار هم خیلی قشنگن نگین نگفتین:)